ادامه خاطرات کردستان
به هر حال مدت یکسال آنجا بودم و اتفاقات جالبی برام افتاد افراد مختلفی پیش من می آمدند بزرگان ارتش برای بررسی اوضاع با هزار سلام و صلوات می آمدند و از نزدیک می دیدند که چه خبر هست و اطلاعاتی را جمع آوری می کردند کمی با دوربین نگاه می کردند و می رفتند .
بعد از این مدت دستور دادند من به داخل عراق بروم و در کنار برادران بسیجی که از اصفهان و لرستان و تبریز و جاهای دیگر بودند با هم در آنجا حضور داشته باشیم و به فعالیت های مختلف از جمله دیده بانی بپردازم من هر روز باید اول صبح قبل از عراقی ها حاضر می شدم و اگر حرکتی داشتند جلوی آنها را بگیرم
یک واقعه تلخی برایمان اتفاق افتاد دوستانی از سپاه تبریز به ما ملحق شدند سه نفر از انان به اتفاق کمک دیده بان من که شهید مفقود الاثر امیر محسن حیدری بود برای شناسایی به جلوتر رفتند و کردهای ضد انقلاب که در میان فروشندگان اجناس مختلف در آنجا بودند این چهار نفر را لو دادند و کردهای رزگاری و کومله سر راه آنها در ورودی روستای شاندری خوارو یعنی یعنی شاندری پایین آنها را به رگبار مسلسل بستند و هر چهار نفر را شهید کرده و بدن های مطهر شان را در تمام منطقه شهر و روستا گردانده و به همه نشان دادند و در کنار تپه سید صادق دفن کردند و یک عکسی برایمان آوردند و گفتند این جا این چهار نفر دفن شده اند که بعدا به خانواده های آنها تحویل دادم
با رمز و از طریق بی سیم به پادگان گزارش دادم و قلبم از درد به قدری در فشار بود که می خواستم به عملیات انتهاری و گلوله توپ یا بمب گذاری یا کار هایی از این قبیل دست بزنم ولی هیچ کاری نمی تونستم بکنم بد نیست قبلش از شهید امیر محسن حیدری براتون بگم
من روز قبل از این فاجعه با امیر، روی کوهی که برای دیده بانی می رفتیم صحبتی داشتم من می گفتم امیر جون بی خیال شو بابا نا سلامتی من الان فرمانده توام جان هر که دوست داری نروحرف من را گوش بده یا بگذار از سروان پناهی مشورتی بگیریم او گفت"منوچهر جون نمی تونم باید برم دعوت شدم وسایل مرا هم یک جوری به خونه مون برسون "یک نامه چند قال بصابون عراقی و کت قهواه ای رنگ و آدرس خونه شون کل وسایل او بود در این مدت کم خیلی به هم وابسته شده بودیم افسوس که حتی در این سی سال یکبار هم به خوابم نیامده!!
دوستان تبریزی هم که با ایشان بودند به همین سرنوشت دچار شدند یکی از این سه نفر بهیار بود به او دکتر می گفتیم از کردهایی که اینها رو برده بودن پرسیدیم پس چه طور شما سالم بربگشتید ولی این ها هر چها تا شهید شدند بدن های آنها را چرا نیاوردید من کمی عصبانی شدم چون جوابهای آنها برایم قانع کننده نبود داد زدم سر کسی که همراه آنان بود گفتم خودم ترا می کشم هم هتان را می کشم مردم شما و هم شهری هایتان را با توپ قطعه قطعه می کنم دوستانم به من تسلی دادند گفتم به خانواده های آنان چی بگم؟ خلاصه وضع بسیار بدی بود هر شب قبل از خواب بیشتر مواقع با امیر درد دل می کنم شاید به خوابم بیاد و او را در بغل بگیرم البته برای برگرداندن بدن های مطهر آنها چند بار اقدام کرده ام تا آنها را بیاورم ولی کسی پی گیر نبوده و نیست.
دوران سربازی اینگونه روز های تلخ و شیرینی داشت و چه گل هایی را از دست دادم بعد از این مدت به واحد آتش بار دعوت شدم و بااینکه متنفر بودم و از جو این قسمت حالم به هم می خورد مجبور بودم ادامه بدم و به عنوان ریس توپ بخاطر اون کلاس اصفهان ونمره بالای معدل هنرستان ریس توپ شدم تا آخر خدمت و بعد از سربازی به عنوان بسیجی بی توقع با کلک و جعل امضای بابا جون که الان در بستر مریضی سختی است در سن 82 با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، به جبهه جنوب رفتم و 6 ماه انجا بودم سپس به تهران برگشتم و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم البته نگفتم قبل از سربازی سه روز عضو سپاه شدم و بخاطر گریه های مادر عزیزم بیرون امدم و به سربازی رفتم
در سپاه مربی مخابرات شدم و بعد از دو سال جذب تربیت بدنی شدم و به علت های مختلف و مریضی و سکته پدرم از سپاه زدم بیرون و رفتم در شرکت مخابرات استان تهران استخدام شدم به خاطر اینکه مقاله ام خسته کننده نشه سعی کردم خلاصه کنم و سرتون رو درد نیارم