خدمات و تبلیغات رستمی

تبلیغات , تلبیغات اعزام دانشجو, تبلیغات مسافرت

خاطرات جبهه و جنگ

سال 59 بود که تصمیم گرفتم برم سربازی.......
بعد از هزار جور کلنجار رفتن با پدر و مادر بالاخره با انکه به اونها حق می دادم وضعیت مملکت خطرناکه قول دادم تو کردستان پیدام نشه آخه همینجور جوانها اعم از سپاهی وسرباز در کردستان  کشته می شدند وضعیت بدی بود. من به خانواده قول دادم  که اصلا دورو بر کردستان پیدام نشه و رفتم سربازی چون سربازی اجباری است آنها هم مجبور شدند قبول کنند.
اواخر آبان سال 59 بود که با مراجعه به پادگان عشرت آباد وارد پادگانی در پایین میدان حر یا همان پادگان حر شدم و از آنجا ما را فرستادند به لشکرک و خوشحال از این که تغییر توی زندگی بوجود میاد ،  بالاخره ما هم وارد مرحله جدیدی از زندگی شدیم بعدش چی می شه برنامه ای فعلا ندارم  و نمی دونستیم چی در انتظارمان هستوقتی وارد پادگان شدیم دیدیم صحبت ها ی قدیمی ها چیز دیگری می گوید ای  دل غافل از اینجا مستقیم یا کمی غیر مستقیم میریم به کردستان ما هم که به مادره قول دادیم اونطرفی نمی ریم   ..................
روز اول فرمانده گردان یادم میاد اسمش سرگرد نمینی بود احتمالا از اهالی نمین اردبیل بود لهجه زیبای ترکی داشت من به جای اینکه از او بترسیم  کم کم احساس جدیدی به او پیدا کردم و چون احساس می کردم اینجاست که به من یاد می دهند که چگونه درست وارد زندگی جدید شوم ، اینجا با الگو قرار دادن این فرماندهان چیزهایی که تا به حال تجربه نکردم برایم حکم فرمول های جدید زندگی را پیدا می کنه
( از اینجا به بعد راحت تر م که عامیانه بنویسم )
داشتم می گفتم روز اول فرمانده سرگرد نمینی گفت سرباز ها به پادگان لشکرک خوش آمدید کمی از قوانین و مقرارات گفت و از اینکه جیم شدن مساوی با چه جریمه هایی است و آدم باشید درست خدمت کنید و یک سری از تجربیات و مطالب آموزنده به همراه کلی نصیحت دستور داد در یکی از خیابان های پادگان وارد شویم و یادمان دادند چه طوری برگ های درختان کاج را که در آن فصل پاییز تمامی خیابان را فرش کرده بود جمع کنیم  ودر گونی های آماده شده بریزیم و تحویل نماینده پادگان بدهیم ما فکر کردیم ای بابا بعد از این همه درس خواندن و با هزار هنر نمایی و زحمت و گذران دوران سخت انقلاب و گرفتن دیپلم آنهم با معدل 17/62 حالا باید برگ جمع کنیم.
این تازه اول راه سخت خدمت بود    و آنها با این حرکت ما را برای گذراندن دوران بسیار سختری آماده می کردند. بعد از 20 سال به خودم می گویم من دیوانه چرا نگفتم من موسیقی می دانم مخصوصا ساز تخصصی کلارینت یا همان قره نی خودمان را بلدم و تا قبل از انقلاب مدت 4 سال این ساز را تمرین می کردم و براحتی می تونم در گروه موسیقی پادگان جذب بشم و در آنجا بمان و این همه سختی و مشقت و شرکت در جنگ و آنهمه ماجرا با نواختن یک ساز تعویض کنم و سرنوشتم را تغییر دهم و آهی از دل برمی ارم که ای بابا مگه کسی می تونست اون موقع رای منو عوض کنه فقط می خواستم توی جنگ شرکت کنم و در آنجا خودی نشان دهم و خودم را از سرباز های اسلام بدانم گاهی در تنهایی خودم یاد آن ایم ودوست های زنده و شهید و جانباز و سالم که می افتم انگار کسی برام روضه خونده و کلی اشکم سرازیر می شه و نمی تونم برای کسی بگم اگر می تونستم سرنوشت رو تغییر بدم و عمدا این کار رو نکردم چرا و چرا و چراو......
        بعد از جمع آوری  برگ های درختان چنار آن منطقه به مدت چند دقیقه لذت بردیم و بوی برگ  درخت چنار تمام مشاممان را پر کرده بود که هوای سالم لشکرک را  استنشاق وبرای همیشه به ذهن سپردیم .
ناگهان بادی وزید و ما که آماده رفتن و استراحت بود بودیم قدرت خدا را در چند ثانیه دیدیم .
تمام سطح خیابان دوباره پر از برگ شد و خدا به ما نشان داد که هیچ گاه تا من امر نکنم زندگی از حرکت نمی ایستد و برگی بدون نظر و دستور من به زمین نمی ریزد ،همه چیز به امر من است و کار شما تمام نشده حالا حالا ها باید بروبد و کار کنید تا پیر شوید  ،خلاصه کمی از مظاهر زندگی که در انتظارمان بود دیدیم حالا ناراحت از این همه نظم طبیعت گفیتیم الان به ما دستور میدهند که دوباره تمام آنها را جمع کنیم ولی خوشبختانه فهمیدیم که این روزی برادران تازه وارد فردا و روز های دیگر است و تازه فهمیدیم که ای بابا این هم روز ی ما بوده و تا بوده همین بوده سربازان مرتب اینجا برگ جمع می کردند و بعد وارد مرحله جدیدی از زندگی می شوند و بعضی از آنها تا حالا یا شهید شدند یا الان در حال کار های زینبی هستند.
          خاطرات زیادی از دوران آموزشی این پادگان دارم که ذکر آنها از حوصله این مقوله خارج است منتها ذکر اونها بد نیست
یک دوستی داشتیم که از همه قد بلند تر بود که نصف شب از طبقه سوم تخت آسایشگاه  در حالی که خواب بود ، پرت شد زمین و تا صبح بالای سرش بودیم البته با فرغون غذا بردیمش درمانگاه پادگان لشکرک و مداوا شد.
 کافی است بدانید چرا زانوی اکثر سربازان پاره شده و دوباره دوخته شده علت فقط پاره شدن حین فرار از زیر سیم خار دار است البته بنده ، هم زانوی شلوارم و هم پشت لباسم به سیم گیر کرد و پاره شد یادش بخیر زمستان چه لذتی داشت پشت ماشین های کامیون را (که سر بالایی به طرف تهران می رفتند و کسی هم ما را سوار نمی کرد )می گرفتیم و تا آخرین جایی که ماشینی پیدا می شد سر میخوردیم هم کیف می کردیم هم به خانه نزدیک می شدیم نمی دونید وقتی غذای مادر را می خوردیم فکر می کردیم  در بهشت اینجوری از ما پذیرایی نمی کنند تازه مادر بنده خدا می گفت چقدر شما را سینه خیز می برند که شلوار تان پاره می شه انگار به جایی گیر  کرده ، نوع پاره شدن پارچه با حرف شما ها جور در نمی یاد
بالاخره 45 روز گذشت تا آموزشی تمام شد  هنگام تقسیم به یکی  از سربازان در صف گفتند هوابرد شیراز قبول شدی خودش بالا پایین می پرید انگار مقام اول المپیک دنیا نصیبش شده ،همه اعتراض می کردیم افسر مربوطه می گفت ساکت باشید هر کس قسمتش یک جایی هست وقتی فهمید ما به خاطر اینکه ایشان غش می کنه و تا حالا نتونسته معافی بگیره و ازش قبول نکردند با تعجب ایشان را می خواست جابجا کنه ولی خودش با اصرار رفت همون هوابرد شیراز که تمرینات سختی داره و همه حاضر نبودند بروند.از اونجا بود که من و حسین کریمی به کردستان اعزام شدیم(حسین دوست خیلی خوبی برایم بود و همه جا مثل برادر تا آخر خدمت پیشم بود )

بقیه خاطرات را در ادامه خاطرات سربازی بخوانید

اطلاعات تماس
شبکه های اجتماعی
بیوگرافی شرکت

خدمات و تبلیغات رستمی

تهران

نوع فعالیت

تولید کننده، عمده فروش، خرده فروش، صادر کننده، خدمات

خدمات/محصولات

تبلیغات ، تلبیغات اعزام دانشجو، تبلیغات مسافرت، همه گونه تبلیغات، ویزای شینگن، مشاور سفر و گردشگری، تبلیغات تولید کنندگان ایرانی، ایجاد اشتغال زایی

نوع مالکیت:

تعاونی

دسته‌بندی محصولات و خدمات