خدمات و تبلیغات رستمی

تبلیغات , تلبیغات اعزام دانشجو, تبلیغات مسافرت

ادامه خاطرات سربازی

خاطرات پادگان لشکرک را با یک خاطره می بندم، یک شب همه در خواب ناز بودیم ناگهان صدای مهیبی همه را از خواب پراند. وقتی چراغ ها را روشن کردیم دیدیم یک جوان(که از همه بلند قد تر بود و از اهالی مردم شریف هفت تپه خوزستان ) در خواب از طبقه چهارم تخت آسایشگاه به زمین پرتاب شده و خوشبختانه و کمی قسمت چانه اش زخمی شده و افسر نگهبان اعلام کرد سریع ببریدش درمانگاه حالا هیکل به این درشتی را چه طوری حمل کنیم ؟یکی به فکرش رسید و گفت " بچه ها فرغون!!"بالا فاصله فرغون را آوردیم و او را به آرامی انداختیم توی فرغون و رفتیم درمانگاه برادران پزشک درمانگاه با اخم و ناله و شکایت که چرا مزاحم خواب نازنینشان شدیم بیدار شدند و او را مداوا کردند چانه او 5 بخیه ناقابل خورد و همگی از اینکه بدتر نشده بود خدا را شکر کردیم و آماده صبح گاه شدیم دیگر  از خواب خبری نبود
قبل از رفتن به کردستان به همراه 10 یا 15 نفر دیگه باید برای گذراندن دوره توپخانه عازم اصفهان شهر نصف جهان شدیم....
وقت خداحافظی بود و 45 روز در کنار یک عده هم سن و سالان جدید دوستان جدید و تلفن و آدرس هایی که رد و بدل می شدو بالاخره هنگام جدا شدن
بعضی اشک میریختند بعضی همدیگر را بغل می کردند معلوم نبود کی تا اخر خدمت سالم به خونه اش میرسه و هر کسی به سمت مقصد و شهر جدید و ما هم عازم اصفهان نصف جهان شدیم اون موقع ها موبایل و ایمیل نبود که دائم 24 ساعته از اون طرف دنیا با هم در ارتباط باشیم و جدید ترین خبرها رو از قبل از تلویزین به هم بدیم قبل از اینکه نه نه کسی بدون نوه اش داره بدنیا می یاد تلفن از المان و کانادا زنگ می زنند و تبریک گفته می شه و مادر می گه دخترم الان تو بیمارستانه هنوز زایمان نکرده و اون فامیل می گه فلانی الان با ایمیل خبر داده بچه صحیح و سالمه و دکتر هم گفته........
در راه اصفهان با عشق و علاقه از یک طرف و  و از طرف دیگه باور اینکه دیگه از مامان و بابا جان خبری نیست و بچه محل ها رو هم به این زودی زیارت نمیشه کرد و از زیر سیم خار دار هم نمی شه عبور کرد و تا تهران خیلی راه هست به راهمان ادامه دادیم.....
واردپادگان توپخانه اصفهان شدیم و همه را جمع کردند خوش آمد گویی کردند و ما را به محلی بردند که خداییش گفتیم کارمان درسته به خاطر اینکه معدل بالا داشتیم همه ما را آوردند اینجا بعد از نیم ساعتی گفتند دلتان رو خوش نکنید اینجا دانشکده افسری است و جای شما در اون آسایشگاه بغلی هست و منتظرتان هستند سریع تر بروید تا تنبیه نشوید.
بعد از مستقر شدن و جنگ و دعوا سر تخت و بالا  یا پایین بودن  طبقه تخت از خستگی به خواب عمیقی فرو رفتیم ولی با این فکر که به محل راحت تر و در شرایط بهتری قرار گرفته ایم خوابیدیم.
صبح بعد از ورزش و صبح گاه با صرف صبحانه مفصل که همان و نان و چای و مربی هویج معروف ارتش هست به کلاس درس رفتیم و یک توپ بزرگ کششی آنجا بود و کلاس درس شروع شد و تا 45 روز ادامه داشت . عصر ها آزاد بودیم بدون نگرانی از فرار پادگان مثل آدم از درب اصلی پادگان خارج شویم و به اصفهان گردی بپردازیم و چه لذت بخش بودتمام جاهای گردشی اصفهان را گشتیم بعضی از دوستانمان که در هوانیروز رفته بودند می دیدیم و دوستی را ادامه می دادیم.
بعد از این مدت به کردستان اعزام شدیم ولی اول با اتوبوس به کرمانشاه و بعد با هلی کوپپتر به کردستان آگکر یادتون باشه به مادرم قول دادم پایم به کردستان نرسد اکا غافل از اینکه وقتی در لشکرک دوره دیدی و با سوا آشنا شدی باید برای کردستان خودت را آماده می کردی. دیگر دست من نبود می گویند ارتش و یا اجباری!!!!!!
وقتی سوار هلی کوپتر شدیم جعبه هایی زیرایمان بودگفتیم اینها چیست گفتند حقوق سربازانی مثل شماست ولی بعدا فهمیدیم تمام آنها جعبه های فشنگ ژ - 3 بوده است کافی بود یک تیر کوچولو به هلی کوچتر اصابت می کرد همانجا غزل را خودنه بودیم.به هر حال رسیدیم سنندج وسط پادگان آمد پایین دور هلی کوپتر را سربازان قدیمی گرفته بودند و به ما با متلک هایی مثل خوش آمدید اینجا هتله - آش خور ها آمدند و غیره جو خیلی ترسناکی بود بعد از دوران  درگیری وسر بریدن و دوران طرف مقابل را نشناسی سرت رو به باد دادی بود. حالا جواب مادرمو چی بدم چه کنم ؟
بعد از کمی استراحت به ما گفتند اگر بیرون پادگان بروید اسیر می شوید ترور می شوید و ...........ما هم از ترس به جای اینکه این حرف ها رو باور کنیم درست عصر همون روز رفتیم داخل خیابان و با کلی ترس و لرز با محیط سنندج آشنا شدیم.
بازار قدیمی و مسجد جامع تلفنخانه یا همان مخابرات رفتیم زنگی به خانواده زدیم و از سلامتی و امنیت کامنل آنجا اطلاع دادیم هر چند مادرم باور نمی کرد و پشت تلفن کلی گریه کرد ولی چاره ای نداشتیم.
خلاصه خدمت شروع شد بعد از یک هفته که همه چی را در پادگان یاد گرفتیم یک دفعه گفتند حسین کریمی و منوچهر رستمی به دفتر فرماندهی بروند با شما کار دارن همان شد که رفتیم و آموزش دیده بانی چند ساعته و هر چه گفتیم بابا ما برای توپخانه دوره دیدیم گفتند این هم جزئی از توپخانه است نگران نشوید آزادی بیشتری دارید آخه شما معدلتان بالای 17 است و شما حیفید؟!!!! همان شد که عازم مریوان شدیم و من داخل عراق و حسین کریمی در گردان پیاده و در کنار بچه های توپخانه در ارتفاعاتی که بعدا به خاطر شهادت سرگرد شهید عبادت نام قله شهید عبادت را به خود اختصاص داد مستقر شدیم
روز اول که به منطقه دزلی روستای مرزی وارد شدیم یک هواپیما آمد دوری زد خوب همه جا را دید کم صدا هم بود مثل هواپیمای پرنده یب صدا، وقتی نشانه گیری کرد یک راکت به مقر سپاه پاسداران زد و ساختمان 50 درصد تخریب شد و یک شهید و عده ای هم زخمی شدند.من کم کم باورم شد اینجا زیاد هم آرام نیست جنگ واقعیه باید تا می تونم یاد بگیرم چطوری از خودم محافظت کنم. مردم این روستا به پشت کوهی در دزلی پناه برده بودن که هم در دید دشمن نبود هم اهالی از قبی سابقه ییلاق قشلاق آنجا را داشتند و جاهای برای استراحت و تفریح از قبل داشتند بنابر این زیاد برایشان سخت نبود و می تونستند خودشان را با وضع موجود وفق دهند.
بعد از این ماجرامن ن در قله سورن مستقر شدم ، نه آبی نه غذایی  ،تازه معنای شما حیفید رو فهمیدیم دیگه کاری نمی شد بکنیم فرمانده ما  ستوان پناهی بود که  خیلی چیز هااز اویاد گرفتم در کنارکردهای عراقی تا یکسال مستقر شدم و کاملا به زبان کردی مسلط شده و  به تمام منطقه مسلط شدم حتی الان که بعد از 30 سال خاطراتتم را دارم می نویسم همه چیز برایم تازگی دارد وبعضی وقتها  با Goole Earth  به آنجا می روم .
در آنجا بچه های مرحوم -شیهید -یا آزاده عزیز فرمانده سپاه مریوان حاج احمد متوسلانی که نمی دانم الان در چه شرایطی هست بعد از مدتی مستقر شدند و حاجی به من می گفت مسئول اینها تو هستی و جان اینها به عهده توست مواظب آنان باش من  هم با کمی ترس قبول کردم ولی  سعی کردم دخالت در کار های آنان نداشته باشم البته از دور مواظبشان بودم همه آنها را دوست داشتم وکاملا به اوضاع مسلط بودم.
حالا باید براتون از اوضاع منطقه و عراق بگویم که خیلی جالب است
دیده بان آن منطقه من بودم و به من دستور اکید داده شد اگر ستونی از اونجا یعنی جاده سید صادق به سمت پنجوین حرکت داده بشه و من نبینم و موفق به عبور شوند و تکه و پاره نشوند به هر صورت من  بایدمجازات و تنبیه های مختلفی را توقع داشته باشم این ترس سرباز همیشه وفاداری و خدمت درست سرباز را به همراه دارد البته این از رژیم قبل مانده بود من که با پای خودم آمدم و آماده همه گونه فداکاری بودم نیازی به این تذکرات نداشتم.






اطلاعات تماس
شبکه های اجتماعی
بیوگرافی شرکت

خدمات و تبلیغات رستمی

تهران

نوع فعالیت

تولید کننده، عمده فروش، خرده فروش، صادر کننده، خدمات

خدمات/محصولات

تبلیغات ، تلبیغات اعزام دانشجو، تبلیغات مسافرت، همه گونه تبلیغات، ویزای شینگن، مشاور سفر و گردشگری، تبلیغات تولید کنندگان ایرانی، ایجاد اشتغال زایی

نوع مالکیت:

تعاونی

دسته‌بندی محصولات و خدمات